.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۷→
بغض توی گلوم نفس گیر تراز قبل شده بود وبدجوری آزارم می داد...دلم می خواست بشکنمش وبلند بلند بزنم زیر گریه.دلم می خواست خودم وبندازم تو آغوش نیکا وهق هق کنم...براش حرف بزنم...از حقیقت های تلخی که با چشمای خودم دیدم،حرف بزنم...از بلایی که به سرم اومده...از اینکه می دونم برای تجدید رابطه عاشقانه ما داره دروغ بهم می بافه و ارسلان ونگران جلوه میده،ازاینکه می دونم ارسلان الان خوشبخت وخوشحاله ونگران کسی مثل من نیست...می خواستم از همه چیزایی که می دونستم براش حرف بزنم.حرف وبزنم واز ته دل اشک بریزم...اما دل خواسته های آدما همیشه عملی نمیشن!...یه وقتایی مجبوری پابذاری روی دل خواسته هات وبرخلاف احساست عمل کنی...
سرم وخم کردم وبوسه ای روی شکم نیکا نشوندم...
چشم باز کردم وازش فاصله گرفتم...به طوری که زیاد محسوس نباشه دستی به چشمام کشیدم ورد اشکم وپاک کردم...
با لبخندی روی لبم رو به نیکا گفتم:خب مامان آینده...بشین می خوام چهار کلوم باهات حرف بزنم.
نیکا باتعجب گفت:حرف؟...درمورد فندوقه؟
سری به علامت تایید تکون دادم...به سختی نفس عمیقی کشیدم.بغض توی گلوم غیر قابل تحمل شده بود...
خیلی سعی کردم صدام از شدت بغض نلرزه اما بازم یه لرزش نامحسوس توش موج میزد:
- نیکا...من تمام سعیم ومی کنم که وقتی فندوق به دنیا میاد،پیشت باشم اما...اگه نتونستم...اگه نشد...اگه رفتم یه جای دور و نتونستم ببینمش،از طرف من یه ماچ آبدار از لپش بکن!تازه...مدیونی اگه کلمه اولی که بهش یاد میدی خاله دیانا نباشه...
و دیگه نتونستم ادامه بدم...
دلم می خواد بیشتراز این حرف بزنم و با نیکا درد ودل کنم اما...به بغض توی گلوم اعتمادی ندارم!می ترسم شکسته بشه و رسوام کنه...تازه اگه بیشتراز این از رفتن ونبودن ودوری حرف بزنم،شک می کنه...البته حدس میزنم الانم به اندازه کافی شک کرده باشه...چیکار کنم؟دست خودم نیست.این مزخرفات حرفای دلمن که بی اختیار به زبون میارمشون!!!
نگاهی به چهره نیکا انداختم...چشماش برق میزدن!اشک توی چشمش جمع شده بود...
نگاه نگرانی بهم انداخت و پربغض گفت:دیانا...یه چیزی شده.آره...یه چیزی شده...چرا اینجوری حرف میزنی؟توکجا قراره بری؟!هوم؟...
بغض توی گلوم وسرکوب کردم ولبخند مصنوعی روی لبم نشوندم...
مهربون گفتم:هیچ جا به جونه دیا!...من یه موقعایی قاطی می کنم چرت میگم.مطمئن باش من فندوق ومامانش وتا آخر دنیام تنها نمیذارم!تا آخر بیخ ریش تواَم!!!
ازخودم بدم میومد...از دروغایی که می گفتم...از قولایی که می دادم...حالم از خودم بهم می خورد!...
سرم وخم کردم وبوسه ای روی شکم نیکا نشوندم...
چشم باز کردم وازش فاصله گرفتم...به طوری که زیاد محسوس نباشه دستی به چشمام کشیدم ورد اشکم وپاک کردم...
با لبخندی روی لبم رو به نیکا گفتم:خب مامان آینده...بشین می خوام چهار کلوم باهات حرف بزنم.
نیکا باتعجب گفت:حرف؟...درمورد فندوقه؟
سری به علامت تایید تکون دادم...به سختی نفس عمیقی کشیدم.بغض توی گلوم غیر قابل تحمل شده بود...
خیلی سعی کردم صدام از شدت بغض نلرزه اما بازم یه لرزش نامحسوس توش موج میزد:
- نیکا...من تمام سعیم ومی کنم که وقتی فندوق به دنیا میاد،پیشت باشم اما...اگه نتونستم...اگه نشد...اگه رفتم یه جای دور و نتونستم ببینمش،از طرف من یه ماچ آبدار از لپش بکن!تازه...مدیونی اگه کلمه اولی که بهش یاد میدی خاله دیانا نباشه...
و دیگه نتونستم ادامه بدم...
دلم می خواد بیشتراز این حرف بزنم و با نیکا درد ودل کنم اما...به بغض توی گلوم اعتمادی ندارم!می ترسم شکسته بشه و رسوام کنه...تازه اگه بیشتراز این از رفتن ونبودن ودوری حرف بزنم،شک می کنه...البته حدس میزنم الانم به اندازه کافی شک کرده باشه...چیکار کنم؟دست خودم نیست.این مزخرفات حرفای دلمن که بی اختیار به زبون میارمشون!!!
نگاهی به چهره نیکا انداختم...چشماش برق میزدن!اشک توی چشمش جمع شده بود...
نگاه نگرانی بهم انداخت و پربغض گفت:دیانا...یه چیزی شده.آره...یه چیزی شده...چرا اینجوری حرف میزنی؟توکجا قراره بری؟!هوم؟...
بغض توی گلوم وسرکوب کردم ولبخند مصنوعی روی لبم نشوندم...
مهربون گفتم:هیچ جا به جونه دیا!...من یه موقعایی قاطی می کنم چرت میگم.مطمئن باش من فندوق ومامانش وتا آخر دنیام تنها نمیذارم!تا آخر بیخ ریش تواَم!!!
ازخودم بدم میومد...از دروغایی که می گفتم...از قولایی که می دادم...حالم از خودم بهم می خورد!...
۹.۳k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.